امام موسی بن جعفر (ع)،اما هفتم شیعیان می باشد از ایشان با عنوان (امام موسی کاظم(ع)) یاد میکنند، ایشان فرزند امام جعفر صادق(ع) هستند. امام در روز ? صفر سال ??? ه. ق. در ابواء (منطقهای در میان مکه و مدینه) به دنیا آمد. مادر آن حضرت، حمیده مصفّاة است که نامهای دیگری مانند حمیده بربریه و حمیده اندلسیه نیز برای او نقل شدهاست. از مهمترین القاب امام، میتوان به کاظم، صابر، صالح، امین و عبدالصالح اشاره کرد. امام در میان شیعیان به «بابالحوائج» معروف است.
به خود می پیچی و در خود می تابی. عرق کرده ای. نفست دم دارد. شرم سراپایت را آیینه پوش کرده. تویی وهوای یاد او. تویی و مهر و صفای او. تویی و غضب او. تویی و تیغ او. تویی و لبخند او. دلت دلم می خواهد با شرف باشی، اما دلت امارت هم می خواهد. می پیچی و می تابی. در هیچ جولانگاهی این قدر نتابیده بودی که امشب در بستر. نوای مؤذن که بلند می شود تب از تنت رفته. صحت و عافیت و تصمیم مأخوذ. تیغی به دست می گیری و کتابی. پای برهنه، روی پوشیده، چشم شرمناک، سر افکنده، قلب خونین، زانوی لرزان و تو حرّی، تو حرّ شده ای. «تو» حرّ شده است.
عکس از خودم بود. دلم هوای کربلا داشت. گشتم در دفتر خاطرات دلم و دوربینم بهتر از این ندیدم..
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــلام
دنیای عجیبی داریم.از صبح تا شب در حال دویدن و حرکت هستیم که مبادا یه وقت از غافله دنیا عقب نمونیم. تمام حواسمون رو جمع می کنیم که تو این زمونه دیجیتالی وسنگی چیزی رو جایی جا نزاریم(مخصوصا پولهامون رو): دی.همش مواظبیم رکب نخوریم و بهمون کلک نزنن.خلاصه که کلی زرنگ بازی در میاریم.اما گاهی اوقات یه چیزی رو جایی جا میگزاریم که دیگه پس گرفتنش محاله!!!!!!!!ولی اینجا دیگه ما کوتاهی نکــــــــــــردیم ، چون اصلا نمی فهمیم چه جوری جاش گذاشتیم!!!!!فقط یه هو به خودمون میایم ، میبینیم....ای بابا ، پس دلـــــــــــــــــــــــــــــــــــم کو؟؟؟!!!!!به همین سادگی.... تقدیم به برادر وابجــــی خوبم امیــــــدوباران.
دختر کوچک به مهمان گفت:میخوای عروسکهامو ببینی؟
مهمان با مهربانی جواب داد:بله.
دخترک دوید و همه ی عروسکهاشو آورد،بعضی از اونا خیلی بانمک بودن .دربین اونا یک عروسک باربــــــــی هم بود.
مهمان از دخترک پرسید:کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟
و پیش خودش فکر کرد:حتما" باربی.
اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت:اینو بیشتر از همه دوست دارم.مهمان با کنجکاوی پرسید:این که زیاد خوشگل نیست! دخترک جواب داد:آخه اگه منم دوستش نداشته باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه ،اونوقت دلش میشکنه...
پیرمردی در حال نزع به پسرش گفت نزد فلان پیر فرزانه برو که بر بلندای فلان کوه زندگی میکند و راز سعادت را از ایشان بپرس.
جوان به آدرسی که پدر داده بود می رود، توقع داشته پیرمرد فرتوت و زاهدی را ببیند که بر پوستی نشسته و کاسه-ای آب یا تکه-ی نان در برش باشد با موهای بلند و ژولیده ...
وقتی به مقصد رسید باغ بزرگی دید که در آن نیمه باز بود ، وارد شد پیرمرد خوش چهره و خوش لباس و آراسته-ای دید که انجمنی در اطرافش بودند و میز غذایی پر از اشربه و اطعمه فراوان، نزد پیر مرد رسید و گفت : آمده-ام تا راز سعادت را بپرسم
پیر فرزانه ظرفی روغن بدستش داد و به او گفت : به باغ برو با دیگران سخن بگو و از زیبائیهای باغ استفاده کن و ساعتی دیگر نزد من بازگرد تا راز سعادت را به تو بگویم ، فقط مواظب ظرف روغن باش که قطره-ای از آن نریزد
جوان رفت و درباغ چرخی زد و همه هم وغم خود را متوجه ظرف روغن کرده بود وقت معین فرا رسید جوان به نزد پیرفرزانه شد...
پیر از او پرسید آیا باغ را کاملا گشتی و از زیبائیهای باغ یک به یک سوال کرد جواب همه سوالهای پیرمرد منفی بود جوان گفت حواسم به ظرف روغن بود نتوانستم خوب از باغ لذت ببرم
پیرمرد به او گفت دوباره بازگرد و خوب، یک به یک زیبائیها را ببین فقط حواست باشد که ظرف روغن نریزد
جوان دوباره به راه افتاد با تعمق بیشتر ... واقعا باغ زیبائی بود پس از ساعتی که بسیار اندک می نمود به نزد پیر مرد باز گشت و شتابان از همه آنچه دیده بود و لذت برده بازگفت
پیرمرد نگاهی کرد و پرسید ظرف روغنت کو ؟ جوان متوجه شد چنان محو تماشا بوده که ظرف روغن را از یاد برده -است.
پیرمرد گفت: راز سعادت این است که تو در این دنیا از همه مواهب لذت ببری و ستفاده کنی وظرف روغنت را نیز راموش نکنی ...
دیدمت
دیدنت چون خواب بود
دیدمت اما نبودی آنکه چشمانم برایش اینچنین بی تاب بود
یاد ایامی که با شوق لقائت شب سحر می شد
خا طراتت با من شیدا در آن رویای شیرین همسفر می شد
دیگر آن چشمان زیبا را نمی بینم بگو با من نگاهت کو؟
درد هجرانت برایم زهر بود و با تمام تلخیش نوشیدمش شهد وصالت کو؟
من که بعد از هجر امید نوازش داشتم
دردهایم رنجهایم بهر گفتن با تو می انباشتم
قهر پاداشم نبود
من که خود را همدمت انگاشتم
با چنین هجران و وصلی کاش دیداری نبود!
ای خدا ما را چرا دل داده ای ؟
دل نبود ای کاش دلداری نبود
آنکه با تاب نگاهش قلب پاکم را ربود
آنکه یک دم از فراقش من نیاسودم نبود
شب به پایان آمد اما آه خورشیدم نبود
باز هجران باز امیدی برای وصل بود
باز آن رویای خام
باز آن رنج و عذاب
باز هم آن اشتیاق
باز هم درد فراق
باز هم درد فراق