سلام
زینگ ...زینگ ....(صدای زنگ تلفن،ساعت 6صبح)
خاتمی خواب آلوده در حالی که زیرلب غرغرمی کند تلفن را برمی دارد...
-الو...الو ...
-الو...الخاتمی!....المحمد...السید محمد خاتمی؟!
-بعله ؛شما؟
-لایعرفوا!....من را نشناخت؟!.....أنا امیرالحاج!.....أنا پادشاه عربستان ...أنا شیخٌ کبیر ....
-ها ها... .عذراً کثیرا!...السلام علیک یاسیدی ... یا امیرالمومنین!..کیف حالک؟
-حالنا افتضاح!....الوضعیته قرمز!....القیام، الانقلاب،....أنا محتاج اللمٌساعده شدیداً ....الأول تونس و الثانی مصراً و بعداً هم احتمالاً اینجا...،اکنون موعد جبران مٌحبتنا.... .الاحتیاج الفوری لانک الأصابت الکفگیرفی ته دیگ ....ماذا یک میلیارد دلار؟.......شما که غلطی نتواستید بکنید!شاید بشود مبارک را با این پول حفظ کرد!
-خدا پدرتو بیامرزه .....تو به شیر نفت وصلی ،اون وقت گیر دادی به اون دوزار پنزاری که خرج جنبش ما کردی؟!..می دونی مزنه ی قیمت آتیش زدن یه سطل آشغال تو جمهوری اسلآمی چنده؟ ..می دونی قدم گذاشتن رو خون چند صد هزار شهید چقدر هزینه داره؟..فکر کردی اون چند روز میدون داری اراذل و اوباش، همینطوری مفت و مجانی بود!؟....تازه شما قول داده بودی که.....
-الکوفت المرض!باشد نوش جانت! ....فقط بگو الان چه کارکنیم ....نریدنا سقوط الحکومته الاسلامیه ،لاسقوط الحکومت خودمانیه !..چی فکر می کردیم چی شد؟.... بیچاره مبارک که این روزها جرئت نمی کنه از کاخش بیاید بیرون !
-تورو خدا راست می گی ؟.... پس جنبش ما چندان هم بی نتیجه نبوده فقط برعکس عمل کرده !؛ به جای اینکه ما رو شبیه شما کنه ،شما رو شبیه ما کرده!...احسنت به این جنبش برعکس! ..زنده باد اصلاحات عوضی!....درود بر خودم و پیش شرطهایم! ...بازه هم پول بفرستید تا ما خیالتان را برای همیشه راحت کنیم !...پول بفرستید تا ما شما را بیشترشبیه خودمان کنیم !....
-القاطی ...الکلاه بردار...ال.......صدای فحشهای رکیک به زبان عربی! ........... :دی
از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد،..خدا گفت: نه! رها کردن کار توست. تو باید از آنها دست بکشی.
از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد، ....خدا گفت: نه! ....شکــــــــــــــــــــــیبایی زاده رنج و سختی است.شکیبایی بخشیـــــــــــــــــــــــــــــدنی نیست، به دست آوردنــــــــــــــــــــــــی است.
از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد،خدا گفت:نه!من به تو نعمت و برکت دادم، حال با توســـــــت که سعادت را بچنگ آوری
از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد، خدا گفت: نه!رنج و سختی ، تو را از دنیا دورتر و دورتر، و به من نزدیکتر و نزدیکتر می کند.
از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد،خدا گفت: نه!
بایسته آن است که تو خود سر برآوری و ببالی اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پر ثمر شوی.
من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفریند از خدا خواستم و باز گفت: نه.
من به تــو زندگی خواهم داد، تا تو خود از هر چیزی لذتی به کف آری.
از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم، همانگونه که آنها مرا دوست دارند.
و خدا گفت: آه، سرانجام چیزی خواستی تا مـــــــــــن اجابت کنــــــــــــــــــــــــــــم.
چرا عشق کور است!؟
در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلتها و تباهیها دور هم جمع شدند؛ خسته تر و کسل تر از همیشه!ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثلآ قایم باشک!
همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد من چشم می گذارم! و از آنجایی که هیچکس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد!دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن: یک...دو...سه همه رفتند تا جایی پنهان شوند.لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد!خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد!اصالت در میان ابرها مخفی گشت!هوس به مرکز زمین رفت.دروغ گفت زیر سنگی پنهان می شوم اما به ته دریارفت!
طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود پنهان شد!و دیوانگی مشغول شمردن بود:هفتادونه...هشتاد...هشتادویک همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد! و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است!
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید:
نودوپنج...نودوشش...نودوهفت...
هنگامی که دیوانگی به صد رسید، عشق پریـــــــــــــــــــــــد و در یک بوته گل رز پنهان شد.
دیوانــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگی فریاد زد:
دارم میام دارم میام .!
و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود! زیرا تنبلی تنبلی اش آمده بود که جایی پنهان شود!!و لطافت رایافت که به شاخ ماه آویزان بود.دروغ ته دریاچه هوس در مرکز زمین...
یکی یکی همه را پیدا کرد.به جز عشق!او از یافتن عشق ناامید شده بود.حسادت در گوشهایش زمزمه کرد :تو باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است!
دیوانگی شاخه ای چنگک مانند را از درختی کند و با شدت وهیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کردو دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای متوقف شد.
عشق از پشت بوته بیرون آمد.با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد. شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
اوکور شده بود!
دیوانـــــــــــــــــــــــــــــــگی گفت:
من چه کردم من چه کردم چگونه می توانم تو را درمان کنم.
عشق جواب داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری بکنی راهنمای من شو!!!
و اینگونه است که از آن روز به بعد عشق کور است و دیـــــــــــوانگی هــــــــــمواره در کنار اوست.
روزی بود که مردم کلامی نمی دانستند. احساس کاملا فعال بود و سکوت پر از حرفهای گفته بود. روزی بود که مردم کلام آموختند و شروع کردند برای هر حسی کلمه ای ساختن. روزی بود که مردم برای شرح کلماتی که ساخته بودند جمله ها گفتند و سوالها و جوابهای بسیار. هر کسی سعی می کرد بهترین سوال را به بهترین جواب برساند. روزگار گذشت. مــــــردم در بند کلــــــمات و در بند توضیــــــــــحات و توجــــــــــــــیهات شدند. پشت هر کلمه چیزی پنهان بود و تمام زیرکی مردم این بود که پشت کلام دیگران را بخوانند. روزی بود که تمام مهارتها دربیان کلامی سخت و پیچیده به کار می رفت و هرکس پیچیده تر می گفت سرشناس تر بود.
مردم یاد گرفتند که همه چیز را با کلمه ای جایگزین کنند و مثل این جامعه مجازی، آنچه داشتند و نداشتند با کلمات، مجازی شد. سالها بحث بر سر حقیقت و واقعیت شد. سالها عشق را توصیف کردند و تجربه هاشان توصیف بود! سالها با کلمه ایثار حال کردند! سالها با کلمه عشق و شکست عشق کردند! سالها با کلمه شهادت دروغ گفتند! سالها با...
و اینطور شد که مردمی شدند دروغ پرور که حتی گرفتن رگ پایشان را حس نمی کنند. بوی دروغ و ریا را نمی فهمند و از ته دل خندیدن با قضاوتهای سهمگین روبروست. مردمی شدند که دائما با کلماتی که بلد بودند و نه باحسی که فراموش کرده بودند، به قضاوت نشستند و هر چه بیشتر حرف زدند...
ای وای بر عشق که تبدیل به عرفان شد! ای وای بر عرفان که تبدیل به فلسفه شد! ای وای بر فلسفه که تبدیل به علم شد! ای وای بر علم که تبدیل به کد های اطلاعاتی شد!
حالا راه برگشت باز است. راه برگشت، پذیرفتن احساس است . به تمام معنی! چه روحی و چه جسمی! راه برگشت تجربه در سکوت است. راه برگشت قضاوت نکردن و خندیدن است. خنده ای کاملا شاد و راحت.
به عکسی که از من توی آب وارونه افتاده نگاه می کنم
شاید توی یه دنیای دیگه اون درست ایستاده و من وارونه ام!
حالا ببین که تو کجا ایستادی؟ توی رویا یا واقعیت؟ اما با تمام حواس و آگاهیت نه با کلمات.
خدای من خدایی است سراسر مهر و لطف و عطوفت. خدایی که جلاد و زورگو و همه روزه در حال عذاب کردن من نیست. خدایی که خطاهایم را نادیده می گیرد و به من فرصت خطا کردن و یافتن راه درست را می دهد.
خدای من خود را در مسجد و کلیسا و مکه و مدینه و آسمان و زمین ، گرفتار نکرده . همه جا هست . از من نمی خواهد که برای گپ زدن با او به مسجد بروم. هر گاه که لب به سخن گفتن باز می کنم گوش می کند و جوابم را می دهد. خدای من در کوچه و خیابان و خانه با من است.
خدای من عرب و فارس و ترک و انگلیسی زبان نیست. خدای من با هر بنده ای به زبان همان بنده سخن می گوید
خدای من نیازی به واسطه ندارد. واسطه ای اگر هست برای کمک به بندگانش فرستاده نه برای بستن دست خود. ذره ای شک ندارم که واسطه هایش از او مهربان تر نیستند. واسطه هایش(که بندگان خوب او هستند) در برابر او عددی نیستند. اما ... اما او نیازی به واسطه ندارد. من بی واسطه با او سخن می گویم و از او کمک می گیرم.
خدای من مرا بسیار دوست دارد و بارها دوستی اش را به من نشان داده. او به من گفته که دوستت دارم حتی اگر تو مرا دوست نداشته باشی و با من بد کنی. کمکت می کنم حتی اگر کمک نخواهی . دستت را می گیرم حتی اگر آن را به سویم نگیری. راست می گوید ... دستم را می گیرد و مرا با خود به این سو و آن سو به تفریح می برد. وقتی شیطنت می کنم و دستم را می کشم و از دستش فرار می کنم خیلی دوام نمی آورم ... چیزی نگذشته احساس تنهایی می کنم : خدایا کجایی؟ کمکم کن... و خدا دستم را می گیرد و سرم را نوازش می کند. به روی خودش هم نمی آورد... لبخندی هم می زند! می گوید هر وقت مرا گم کردی نگران نباش مواظبت هستم.
و خدای من همواره در کنار من و با من است. با او شوخی می کنم و حرف می زنم . از او خواهش می کنم و گاه و بیگاه بر سرش فریاد هم می زنم . فریاد می زنم و اعتراض می کنم چون می دانم او هیچگاه از کوره در نمی رود. خدای من دوست من همنشین من و یاور من است ...
مدتی بود که ثوبان ، صحابی رسول خدا (ص) را اندوهی گران در بر گرفته بود. از وقتی که با رسول خدا آشنا شده بود و اسلام اختیار کرده بود ، آتش عشق و محبّت نسبت به پیامبر رحمت در وجودش روشن شده بود و روز به روز شعله ورتر می شد.
هر روز به شوق دیدار رسول خدا (ص) خود را به مسجد پیامبر می رساند و آتش فراق محبوبش را با زلال چشمه وصال حضرتش فرو می نشانید. اندوه وافر ثوبان بحدی بود که رسول خدا هم این بار متوجه غم سنگین او شد. لبخند آسمانیش را مثل همیشه به او هدیه داد و سپس از علت اندوهش سؤال فرمود.
ثوبان سرش را پایین انداخت. اندیشه می کرد که هُرم این اندوه را چگونه با خنکای تسلّای رسول حق فرو بنشاند و عاقبت اینچنین زبان گشود: یا رسول الله! همه نگرانی و اندوه من آنست که با این همه عشق و محبتی که به شما دارم ، أجل مهلتم ندهد و مرا از فیض مصاحبت و مؤانست با شما محروم سازد. چرا که اگر اهل دوزخ باشم که تکلیفم روشن است و اگر أهل بهشت هم باشم ، قطعاً در جایگاه و رفعت شما نیستم تا از چشمه فیض همنشینی با شما سیراب گردم....
لبخند عمیقی بر چهره ثوبان نقش بسته بود. دیگر اثری از اندوه جانفرسای پیشین در خود احساس نمی کرد. فرشته وحی ، پاسخ سؤال او را از جانب حضرت حق بر حبیب دردانه خداوند چنین آورده بود:
و من یطع الله و الرسول فاولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداءوالصالحین و حسن اولئک رفیقاْ ایه 69
روزی رسول سلطان روم که از اشراف و بزرگان فرنگ بود در مجلس آن ملعون حاضر بود از یزید پرسید که ای پادشاه عرب ! این سر کیست ؟
یزید گفت : این سر حسین بن علی بن ابی طالب است .گفت : مادرش کیست ؟ گفت : فاطمه دختر رسول خدا(ص)
نصرانی گفت : اُف بر تو و بر دین تو، دین من از دین شما بهتر است ؛ چه آنکه پدر من از نژاد داود پیغمبر است
و میان و من داود پدران بسیار است و مردم نصاری مرا با این سبب تعظیم می کنند و خاک مقدم مرا به جهت تبرّک برمی دارند
و شما فرزند دختر پیغمبر خود را که با پیغمبر یک مادر بیشتر واسطه ندارد به قتل می رسانید! پس این چه دین است که شما دارید
پس برای یزید حدیث کنیسه حافر را نقل کرد. یزید فرمان داد که این مرد نصاری را بکشید که در مملکت خویش مرا رسوا نسازد.
نصرانی چون این بدانست گفت : ای یزید آیا می خواهی مرا بکشی ؟ گفت : بلی ،
گفت : بدان که من در شب گذشته پیغمبر شما را در خواب دیدم مرا بشارت بهشت داد من در عجب شدم
اکنون از سِرّ آن آگاه شدم ، پس کلمه شهادت گفت : و مسلمان شد پس برجست و آن سر مبارک را برداشت و به سینه چسبانید و می بوسید و می گریست تا او را شهید کردند(1).
و در (کامل بهائی ) است (2) که در مجلس یزید ملک التّجار روم که عبدالشّمس نام داشت حاضر بود گفت :
یا امیر! قریب شصت سال باشد که من تجارت می کردم ، از قسطنطنیه به مدینه رفتم و ده بُرد یمنی و ده نافه مِشک و دو من عنبر داشتم
به خدمت حضرت رسول (ص) رفتم او در خانه اُمّسلمه بود، انس بن مالک اجازت خواست من به خدمت او رفتم واین هدایا که مذکور شد نزد او بنهادم از من قبول کرد و من هم مسلمان شدم ،
مرا عبدالوّهاب نام کرد لیکن اسلام را پنهان دارم از خوف ملک روم ، و در خدمت حضرت رسول بودم که حسن و حسین علیهماالسّلام در آمدند
و حضرت ایشان را ببوسید و بر ران خود نشانید، امروز تو سر ایشان را از تن جدا کرده ای قضیب به ثنایای حسین (ع)که بوسه گاه رسول خدا است می زنی !
در دیار ما دریائی است و در آن دریا جزیره ای و در آن جزیره صومعه ای و در آن صومعه چهار سُم خر است که گویند عیسی روزی بر آن سورا شده بود
آن را به زر گرفته در صندوق نهاده ، سلاطین و امرای روم و عامّه مردم هر سال آنجا به حجّ روند و طواف آن صومعه کنند
و حریر آن سُمها را تازه کنند و آن کهنه را پاره پاره کرده به تحفه برند، شما با فرزند رسول خود این می کنید؟!
یزید گفت : بر ما تباه کرد، گفت تا عبدالوّهاب را گردن زنند.
عبدالوّهاب زبان برگشود به کلمه شهادت و اقرار به نبوّت حضرت محمّد (ص)و امامت حسین (ع) کرد و لعنت کرد بر یزید و آباء و اجداد او، بعد از آن او را شهید کردند