روزی رسول سلطان روم که از اشراف و بزرگان فرنگ بود در مجلس آن ملعون حاضر بود از یزید پرسید که ای پادشاه عرب ! این سر کیست ؟
یزید گفت : این سر حسین بن علی بن ابی طالب است .گفت : مادرش کیست ؟ گفت : فاطمه دختر رسول خدا(ص)
نصرانی گفت : اُف بر تو و بر دین تو، دین من از دین شما بهتر است ؛ چه آنکه پدر من از نژاد داود پیغمبر است
و میان و من داود پدران بسیار است و مردم نصاری مرا با این سبب تعظیم می کنند و خاک مقدم مرا به جهت تبرّک برمی دارند
و شما فرزند دختر پیغمبر خود را که با پیغمبر یک مادر بیشتر واسطه ندارد به قتل می رسانید! پس این چه دین است که شما دارید
پس برای یزید حدیث کنیسه حافر را نقل کرد. یزید فرمان داد که این مرد نصاری را بکشید که در مملکت خویش مرا رسوا نسازد.
نصرانی چون این بدانست گفت : ای یزید آیا می خواهی مرا بکشی ؟ گفت : بلی ،
گفت : بدان که من در شب گذشته پیغمبر شما را در خواب دیدم مرا بشارت بهشت داد من در عجب شدم
اکنون از سِرّ آن آگاه شدم ، پس کلمه شهادت گفت : و مسلمان شد پس برجست و آن سر مبارک را برداشت و به سینه چسبانید و می بوسید و می گریست تا او را شهید کردند(1).
و در (کامل بهائی ) است (2) که در مجلس یزید ملک التّجار روم که عبدالشّمس نام داشت حاضر بود گفت :
یا امیر! قریب شصت سال باشد که من تجارت می کردم ، از قسطنطنیه به مدینه رفتم و ده بُرد یمنی و ده نافه مِشک و دو من عنبر داشتم
به خدمت حضرت رسول (ص) رفتم او در خانه اُمّسلمه بود، انس بن مالک اجازت خواست من به خدمت او رفتم واین هدایا که مذکور شد نزد او بنهادم از من قبول کرد و من هم مسلمان شدم ،
مرا عبدالوّهاب نام کرد لیکن اسلام را پنهان دارم از خوف ملک روم ، و در خدمت حضرت رسول بودم که حسن و حسین علیهماالسّلام در آمدند
و حضرت ایشان را ببوسید و بر ران خود نشانید، امروز تو سر ایشان را از تن جدا کرده ای قضیب به ثنایای حسین (ع)که بوسه گاه رسول خدا است می زنی !
در دیار ما دریائی است و در آن دریا جزیره ای و در آن جزیره صومعه ای و در آن صومعه چهار سُم خر است که گویند عیسی روزی بر آن سورا شده بود
آن را به زر گرفته در صندوق نهاده ، سلاطین و امرای روم و عامّه مردم هر سال آنجا به حجّ روند و طواف آن صومعه کنند
و حریر آن سُمها را تازه کنند و آن کهنه را پاره پاره کرده به تحفه برند، شما با فرزند رسول خود این می کنید؟!
یزید گفت : بر ما تباه کرد، گفت تا عبدالوّهاب را گردن زنند.
عبدالوّهاب زبان برگشود به کلمه شهادت و اقرار به نبوّت حضرت محمّد (ص)و امامت حسین (ع) کرد و لعنت کرد بر یزید و آباء و اجداد او، بعد از آن او را شهید کردند