مدتی بود که ثوبان ، صحابی رسول خدا (ص) را اندوهی گران در بر گرفته بود. از وقتی که با رسول خدا آشنا شده بود و اسلام اختیار کرده بود ، آتش عشق و محبّت نسبت به پیامبر رحمت در وجودش روشن شده بود و روز به روز شعله ورتر می شد.
هر روز به شوق دیدار رسول خدا (ص) خود را به مسجد پیامبر می رساند و آتش فراق محبوبش را با زلال چشمه وصال حضرتش فرو می نشانید. اندوه وافر ثوبان بحدی بود که رسول خدا هم این بار متوجه غم سنگین او شد. لبخند آسمانیش را مثل همیشه به او هدیه داد و سپس از علت اندوهش سؤال فرمود.
ثوبان سرش را پایین انداخت. اندیشه می کرد که هُرم این اندوه را چگونه با خنکای تسلّای رسول حق فرو بنشاند و عاقبت اینچنین زبان گشود: یا رسول الله! همه نگرانی و اندوه من آنست که با این همه عشق و محبتی که به شما دارم ، أجل مهلتم ندهد و مرا از فیض مصاحبت و مؤانست با شما محروم سازد. چرا که اگر اهل دوزخ باشم که تکلیفم روشن است و اگر أهل بهشت هم باشم ، قطعاً در جایگاه و رفعت شما نیستم تا از چشمه فیض همنشینی با شما سیراب گردم....
لبخند عمیقی بر چهره ثوبان نقش بسته بود. دیگر اثری از اندوه جانفرسای پیشین در خود احساس نمی کرد. فرشته وحی ، پاسخ سؤال او را از جانب حضرت حق بر حبیب دردانه خداوند چنین آورده بود:
و من یطع الله و الرسول فاولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداءوالصالحین و حسن اولئک رفیقاْ ایه 69