تصاویر را با کلیک کردن بر روی این لینک مشاهده کنید.
http://www.4shared.com/file/104293874/2383ffb2/IMG_0458.html
عکسی که ملاحضه میکنید متعلق به یکی از کلاسهای دانشگاه آزاد میباشد.
سلام سلام سلام
از کنکور دانشگاه آزاد اومدم دارم براتون می نویسم.جونم براتون بگه خیلی باحال بود.ایشا ا... خدا نصیبتون کنه.البته لابد کرده.حوزه من دانشکده اقتصاد بود،در اصلی دانشکده بسته بود باید از تو کوچه وارد میشدیم آقا، مامان بابا ها از تو کوچه شروع میشدن تا تو دانشکده فقط میخواستم اونجا میبودین ومی دیدین یعنی کر خنده بودا به زور خنده ای که رو به انفجار بودو فرو خوردم و سرم رو انداختم پایین ولی چندی بعد سرم رو دوباره بالا گرفتم تا ببینم کجا افتادم:خب شماره من میشه طبقه 6.کجا؟ بله چشمانم درست دیده بود طبقه 6 خدا نصیبتون نکنه. حالا بگذریم خلاصه ساعت 8 امتحان شروع شد........................................................ ............................................................................................................................................................................................................................................................................................بعد از مدتی سرم را بالا گرفتم و متوجه شدم آقایی محترم با جعبه ای بیسکویت دم در ایستاده. خدا وکیلی ایندفعه دیگه نمی تونستم جلو خندمو بگیرم آخه همه میگن واسه کیکش میریم،ولی شما نگران نباشید بله، درست حدس زدید منفجر نشدم.ولی نزدیک بودها.......................................................................
ساعت10:30بلند شدم تا از دست این صندلی های سفت رهایی یابم.آره دیگه بعد برگشتم خونه.شما هم فکر میکنید که من در آینده نویسنده خوبی میشم،آره؟ میدونم همه بهم میگن خیلی خوب مینویسم.
©... در پس پرده ...©
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند... لباس پوشید و راهی مسجد شد اما در راه زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی مسجد شد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی مسجد شد. در راه با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.مرد از او تشکر کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند.همین که به مسجد رسیدند،مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست کرد تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد !!! مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار کرد و مجدداً همان جواب را شنید !
مرد اول تعجب کرد که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند!!! مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح داد: من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم! وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه با جدیت بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به مسجد مطمئن ساختم...!
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید.
زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید.
( بنام تو ای آرام جان )
مخمورم جام عشقم ساقی بده شرابی
پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی
وصف رخِ چـو ماهش در پـرده راست ناید
مطـرب بـزن نـوایی سـاقی بـده شـرابی
مردی آمد، نوری امد
کسی که خورشید در چشمایش می خندد و ماه از پیشانی اش می خرامد
گیسوانش سایبان جهان و دستهایش عطوفت اشکار خداوندست
راز پنهان حقیقت در سینه اش تاب می خورد و معنای جاودان بودن از نگاهش می تراود
عصمت پر صلابت انسان در نام اوست
لبخندهای او، رحمت بی نهایت خداوند است
نیایشی باید تا چشم جان را از دریچه های تنگ تمنا به آفتاب روشن نگاهش بسپاریم و خویشتن را عاشقانه از قداست نام دریایی اش غرقه کنیم
سلام بر مهدی موعود (عج) که ظهورش مبشر معاد ، قیامش تفسیر تعهد و جهاد و کلامش تاویل قرآن است
او می اید از ورای زمان ، چون کوهی استوار از صبر ، چون شهابی درخشان در دل تیره ترین شب بشریت
او می اید چون قامت بلند راستی در جنگل هراس انگیز ناراستیها
او بر میخیزد تا ضلالت به خاک افتد
قیامش مسلخ تباهی هاست و اغازش پایان جباران و دوامش استمرار صلاح درستکاران است
غیبتش شب یلدای مشتاقان ستمدیده و ظهورش صبح راستین محبان جان به لب رسیده از غم فراقش
اقاجان ... میدانی که چقدر دلم برایت تنگ شده ... الهی من قربون اون چشای قشنگت برم
چه زیباست که جویباراشکهایم را فقط و فقط برای تو جاری سازم و از عمق جان و انتهای درونم از خدا بخواهم درظهورت ، تعجیل نمایند
دنبال ان روز میگردم که در مقابلت زانو بزنم و بر دستانت بوسه نثارکنم میدانم وقتی که بیایی ، من به زیر باران چشمانم بوی یاس سپید خواهم گرفت و بر اسمان دلم از ابرهای عاطفه ، عشق باریدن خواهدگرفت
دلم میخواهد باز پرواز کنم و دیوار سخت غربت را در هم شکنم
دلم میخواهد .......
وای خدای من !!! .... اینها چیست که من مینویسم ؟!!
شاید حکایت من ، داستان مور است و ران ملخ و حضرت سلیمان ، و شاید هم داستان تحفه ی پیرزن نخ ریس است و صف خریداران حضرت یوسف
نَه ... نَه ... اینها همش بهانه است ..... بهانه ای برای عشق ورزیدن
دلــم بــهــانــه ی دیــــدار یـــار می گیرد
فــراق انــکه بـــود غـمـگـسـار می گیرد
بـیـا بـیـا کــه بــه رویــت نـظر کـنـم یکدم
و گـــرنــه جـــان مــرا انـتـظـار می گـیـرد
دلــم قــرار نــدارد ، بـیــا ای قـــرار هـمـه
ز یــک نـگاه تـــو ایــن دل قــرار می گـیـرد
بـیـا ای لـیـلی عـالـم ببیـن کـه هـر مجنون
ســراغ کــوی تــو دیــوانــه وار می گـیـرد
میلاد خجسته ی یگانه منجی عالم بشریت ، چشمه ی جوشان کوثر ، گلدسته ی گلستان آستان قدسی ، ستاره ی درخشان آسمان ولایت و امامت ، قائم آل محمد ، صاحب العصر و الزمان ، حضرت حجت ابن الحسن مهدی موعود ، عج الله تعالی فرجه الشریف ، بر همه ی دلباختگان و شیفتگان حضرتش مبارک باد
عاشقان عیدتان مبارک باد
پس از آنکه رئیسجمهوری اسلامی ایران به عنوان سخنران رسمی در اجلاس ضدنژادپرستی "دوربان 2" پشت تریبون قرار گرفت، یک نژادپرست با پرتاب
به گزارش رجانیوز، پس از این اقدام و بیرون کردن وی و همدست صهیونیستش از سالن، حضار به صورت ممتد به تشویق احمدینژاد پرداختند.
با تو که نجوا می کنم ترس و رنجم آرام می گیرد
آرزوی من! بالاترین خواهشم !
مرا جدا کن از گناهی که نمی گذارد مطیع تو باشم .
به من رحم کن در آن لحظه که توجیه و عذر و بهانه کمکم نمی کند .
در ان لحظه که زبانم در جواب تو لال می ماند
و عقلم رو به روی سؤالت ، درمانده و مضطرب می لرزد
امید بزرگ !
در لحظه اوج فقر مرا پس نزن .
به یادت دلم زنده است
وَ بِذِکرِکَ عاشَ قَلبی
برداشتی از فراز های دعای ابو حمزه ثمالی
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد، باز هم از زندگی خود راضی نبود؛
اما خود نیز علت را نمی دانست.
روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد. هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد، صدای ترانه ای را شنید.
به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد.
پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید: "چرا اینقدر شاد هستی؟"
آشپز جواب داد: "قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم.
ما خانه ای حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم.
بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…"
پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد.
نخست وزیر به پادشاه گفت : "قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!!
اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است."
پادشاه با تعجب پرسید: "گروه 99 چیست؟؟؟"
نخست وزیر جواب داد: "اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست،
باید این کار را انجام دهید: یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید.
به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!"
پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند..
آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد.
با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت.
آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟
آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است. بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!!
او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!!
فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛
اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!
آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد
و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.
تا دیروقت کار کرد. به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد
که چرا وی را بیدار نکرده اند!!! آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛
او فقط تا حد توان کار می کرد!!!
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.
نخست وزیر جواب داد: "قربان، حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!