ســــــــــــــــــــــــــــــــــــلام
دنیای عجیبی داریم.از صبح تا شب در حال دویدن و حرکت هستیم که مبادا یه وقت از غافله دنیا عقب نمونیم. تمام حواسمون رو جمع می کنیم که تو این زمونه دیجیتالی وسنگی چیزی رو جایی جا نزاریم(مخصوصا پولهامون رو): دی.همش مواظبیم رکب نخوریم و بهمون کلک نزنن.خلاصه که کلی زرنگ بازی در میاریم.اما گاهی اوقات یه چیزی رو جایی جا میگزاریم که دیگه پس گرفتنش محاله!!!!!!!!ولی اینجا دیگه ما کوتاهی نکــــــــــــردیم ، چون اصلا نمی فهمیم چه جوری جاش گذاشتیم!!!!!فقط یه هو به خودمون میایم ، میبینیم....ای بابا ، پس دلـــــــــــــــــــــــــــــــــــم کو؟؟؟!!!!!به همین سادگی.... تقدیم به برادر وابجــــی خوبم امیــــــدوباران.
چشم هایم را در گلدان انتظار کاشته وگوش هایم رابه زنگ درخانه سپرده فکر کنم زنگ خانه راانتــــــــــظار خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــراب کرده است.
دختر کوچک به مهمان گفت:میخوای عروسکهامو ببینی؟
مهمان با مهربانی جواب داد:بله.
دخترک دوید و همه ی عروسکهاشو آورد،بعضی از اونا خیلی بانمک بودن .دربین اونا یک عروسک باربــــــــی هم بود.
مهمان از دخترک پرسید:کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟
و پیش خودش فکر کرد:حتما" باربی.
اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت:اینو بیشتر از همه دوست دارم.مهمان با کنجکاوی پرسید:این که زیاد خوشگل نیست! دخترک جواب داد:آخه اگه منم دوستش نداشته باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه ،اونوقت دلش میشکنه...
پیرمردی در حال نزع به پسرش گفت نزد فلان پیر فرزانه برو که بر بلندای فلان کوه زندگی میکند و راز سعادت را از ایشان بپرس.
جوان به آدرسی که پدر داده بود می رود، توقع داشته پیرمرد فرتوت و زاهدی را ببیند که بر پوستی نشسته و کاسه-ای آب یا تکه-ی نان در برش باشد با موهای بلند و ژولیده ...
وقتی به مقصد رسید باغ بزرگی دید که در آن نیمه باز بود ، وارد شد پیرمرد خوش چهره و خوش لباس و آراسته-ای دید که انجمنی در اطرافش بودند و میز غذایی پر از اشربه و اطعمه فراوان، نزد پیر مرد رسید و گفت : آمده-ام تا راز سعادت را بپرسم
پیر فرزانه ظرفی روغن بدستش داد و به او گفت : به باغ برو با دیگران سخن بگو و از زیبائیهای باغ استفاده کن و ساعتی دیگر نزد من بازگرد تا راز سعادت را به تو بگویم ، فقط مواظب ظرف روغن باش که قطره-ای از آن نریزد
جوان رفت و درباغ چرخی زد و همه هم وغم خود را متوجه ظرف روغن کرده بود وقت معین فرا رسید جوان به نزد پیرفرزانه شد...
پیر از او پرسید آیا باغ را کاملا گشتی و از زیبائیهای باغ یک به یک سوال کرد جواب همه سوالهای پیرمرد منفی بود جوان گفت حواسم به ظرف روغن بود نتوانستم خوب از باغ لذت ببرم
پیرمرد به او گفت دوباره بازگرد و خوب، یک به یک زیبائیها را ببین فقط حواست باشد که ظرف روغن نریزد
جوان دوباره به راه افتاد با تعمق بیشتر ... واقعا باغ زیبائی بود پس از ساعتی که بسیار اندک می نمود به نزد پیر مرد باز گشت و شتابان از همه آنچه دیده بود و لذت برده بازگفت
پیرمرد نگاهی کرد و پرسید ظرف روغنت کو ؟ جوان متوجه شد چنان محو تماشا بوده که ظرف روغن را از یاد برده -است.
پیرمرد گفت: راز سعادت این است که تو در این دنیا از همه مواهب لذت ببری و ستفاده کنی وظرف روغنت را نیز راموش نکنی ...
خدایا این وطـــــــــــــــــــــــن مأوای مایه
دل و دلـــــــــــــــــــــــدار و دل آروم مایه
نمیدم این ولایـــــــــــــــــت را به دشمن
زمانی که حقیــــــــــــــــــــــقت یار مایه
نیاد اون روزی که ایـــــــــــــران خوار گرده
به دست دشـــــــــــــــــمنش بیمار گرده
الهی جان و مالــــــــــــــــــم هر چه دارم
فدای من وطنــــــــــــــــــــــــم ایران گرده
الهی دشمــــــــــــــــــــت بی خانمون بی
ذلیل و دربـــــــــــــــــــــدر در این زمان بی
مترس از دســـــــــــــــــــــــت غدار زمونه
که یارت ملـــــــــــــــــــــت ایران زمین بی
دیدمت
دیدنت چون خواب بود
دیدمت اما نبودی آنکه چشمانم برایش اینچنین بی تاب بود
یاد ایامی که با شوق لقائت شب سحر می شد
خا طراتت با من شیدا در آن رویای شیرین همسفر می شد
دیگر آن چشمان زیبا را نمی بینم بگو با من نگاهت کو؟
درد هجرانت برایم زهر بود و با تمام تلخیش نوشیدمش شهد وصالت کو؟
من که بعد از هجر امید نوازش داشتم
دردهایم رنجهایم بهر گفتن با تو می انباشتم
قهر پاداشم نبود
من که خود را همدمت انگاشتم
با چنین هجران و وصلی کاش دیداری نبود!
ای خدا ما را چرا دل داده ای ؟
دل نبود ای کاش دلداری نبود
آنکه با تاب نگاهش قلب پاکم را ربود
آنکه یک دم از فراقش من نیاسودم نبود
شب به پایان آمد اما آه خورشیدم نبود
باز هجران باز امیدی برای وصل بود
باز آن رویای خام
باز آن رنج و عذاب
باز هم آن اشتیاق
باز هم درد فراق
باز هم درد فراق
چون من دهـــــــــــــــــــــــه فاطمـــــــــــــــــــیه نیستم این پست را زدم. امید بخدا با دعای شما دوستان از کرامت بی بی بی نصیب نمانم.!!!!
فاطمه را جلال و جبروت و عظمتی است که برتر از او هیچ جلالی نیست مگر جلال خداوند جل جلاله و هم او را بخشش و عطا و کرمی است که برتر ار او هیچ نوال و کرامتی نیست مگر نوال خداوند،عم نواله.
سید مهدی شجاعی در کتاب کشتی پهلو گرفته از زبان حضرت علی می گوید:
((ای خدا این اشک اینقدر مدام نباریده است،چه کند علی با اینهمه تنهایی؟ای خدا چقدر خوب بود این زن، چقدر محجوب بود، چقدر مهربان بود، چقدر صبور بود.
گاهی احساس می کردم که فاطمه اصلا دل ندارد. وقتی می دیدم به هیچ چیز دل نمی بندد، با هیچ تعلقی زمین گیر نمی شود،هیچ جادبه ای او را مشغول نمی کند؛ یقین می کردم که او جسم ندارد، متعلق به اینجا نیست.روح محض است، جان خالص است.
گاهی احساس می کردم که فاطمه دلی دارد که هیچ مردی ندارد. استوار چون کوه، با صلابت چون صخره، تزلزل ناپذیر چون ستون های محکم و نامرئی آسمان.یکه و تنها در مقابل یک حکومت ایستاد و دلش از جا تکان نخورد.من مامور به سکوت بودم و حرفهای دل مرا هم او می زد.
گاهی احساس می کردم فاطمه دلی از گلبرگ دارد، نرمتر از حریر، شفاف تر از بلور. وحیرت می کردم که یک دل چقدر می تواند نازک باشد، چقدر یک انسان میتواند مهربان باشد.غریب بود خدا، غریب بود.من گاهی از دل او راه به عطوفت تو می بردم.))
سلام بر تو ای عشق خدا و دلیل خلقت، سلام بر تو ای دردانه رسول خدا و ای مونس ابو تراب.سلام بر تو ای فاطمه!!!!
کاش علی را آن گونه که بود می دانستیم
(نه تنهایی که پناه به چاه می آورد)
کاش قرآن را به دل می گرفتیم نه به سر
کاش غذای یتیمان را نمی بریدیم.(وصلش پیشکش)
کاش نام علی را کار نمی دانستیم و لباسش را ابزار نمی کردیم
کاش تمام علی را می دیدیم نه تنها امر به معروف و نهی از منکرش را
(که اگر آن را هم درست می دیدیم امر به منکر نمی کردیم و نهی از معروف)
کاش یک بار هم علی را عاشق زهرا می نامیدیم به جای شوالیه ای قدرتمند
کاش شب قدر را هر شب قدر می کردیم و کاش...